فتحی مافوق طبیعت
مرحلهی اول ـ لِيلَهالاسرايِ كارون
پس از اقدامات و تلاشهايي كه در كمتر از يك ماه انجام شد، در ساعت 24 شامگاه پنجشنبه 9 ارديبهشت 1361، عمليات الیبیتالمقدس با اسم رمز مقدس «يا علیبنابیطالب(ع)» آغاز شد. نخستين خبر درگيري با دشمن، 55 دقيقه بعد از نيمه شب، از سوي قرارگاه فرعي نصر- 2 (تيپ 27 پياده محمدرسولالله(ص) و تيپ 2 لشكر 21 حمزه(ع) ارتش) در محور جاده اهواز به خرمشهر در شمال ايستگاه حسينيه، به مرکز پيام قرارگاه مركزي كربلا واصل شد و تا سه ساعت پس از آن، به تدريج تمام یگانهای خودي با دشمن درگير شدند
شهيد احمد سوداگر؛ پيرامون حال و هواي صبح روز اول عمليات و وضعيت بحراني رزمندگان قرارگاه فرعي نصرـ1، خصوصاً تيپ 7 سپاه دزفول میگوید:
«.... همه نيروها در كنار خاكريز مستقر بودند. یگانهای ديگر با تقويتي كه شدند[، از طرفين چپ و راست نصرـ1] به جاده رسيدند و از طرف چپ ما، تيپ 27 محمّد رسولالله(ص) از قرارگاه فرعي نصرـ2و از طرف راست هم تيپ 8 نجف از قرارگاه فرعي فتحـ4، به هدف خود در مرحلة اول عمليات رسيده بودند.
ساعت چهار و يا پنج صبح جمعه دهم ارديبهشت بود كه به سمت خط پدافندي تيپ 27 محمّد رسولالله(ص) در طرف چپِ حوزه عمل تیپمان حركت كردم. پس از بررسي وضعيت و نقاط الحاقي، به مقر تيپ 7 دزفول برگشتم و از اين طرف [طرف راست] به سمت حد چپ تيپ 8 نجف اشرف رفتم. آنجا هم استقرارشان خوب بود. چند تا نفربر زرهي هم داشتند.
در همين وقت، بیسيمچي صدا زد و با رئوفي كار داشت. رئوفي جواب نداد. كوسهچي مرا صدا زد و گفت: بيا به قرارگاه عملياتي نصر ، با شما كار دارند.
رفتيم قرارگاه عملياتي نصر.
وقتي وارد قرارگاه نصر شديم، سر و وضع و لباسهایم خاكي بود. دستي به لباسهایم زدم. حسن باقري گفت: خب، خب، بسه، اين خاکها رو ببريد؛ كنار جادة اهواز ـ خرمشهر بريزيد. پرسيدند: میخواهید چكار كنيد؟ چرا بچههای تيپ شما اين جا ماندند؟ پس چرا فكري نمیکنید؟
محسن رضايي هم آن جا آمده بود. از من پرسيد: چقدر نيرو داريد؟
گفتم: نمیدانم. بچهها هستند ولي رئوفي بايد آن ها را جمع كند.
پرسيد: با [در اختيار گرفتن] يك گردان [نيروي اضافي، آيا] مسأله حل ميشود!؟
گفتم: بله.
احمد كاظمی آن جا بود. محسن دست او را گرفت و رو به من گفت: يك گردان از تيپ هشت را در كنترل بگيريد و قضيه را حل كنيد.
به احمد كاظمي گفتم: اگر نيرو و امكانات نداريد، همینجا بگو. فردا آن جا نيايي و بگويي ما نيرو و امكانات نداريم.!
گفت: نه بابا، بيا برويم. همهچیز داريم.
با موتور راه افتاديم. همين كه از كارون و از خط اول عراقیها رد شديم، تكان خوردن خار و خاشاك توجهام را جلب كرد. عجيب بود. كمي كه ايستادم، ديدم سمت راست جاده اسلحهای تكان خورد. خوب دقت كردم ببينم چه خبر است. يكدفعه يك عراقي با اسلحه به فاصلة هفت هشت متري از جاده بلند شد. يكي از آن طرف، يكي از اين طرف، كمكم بيست نفر دور ما حلقه زدند و اسلحهها را بالا بردند. احمد كاظمي خواست اسلحهاش را آماده كند. آهسته دستم را به پايش كه در تركم سوار بود، زدم و گفتم كاري نداشته باش.
ديدم همهشان به پشت سرما خيره شدهاند. نگاه كردم. سیچهل نفر هم پشتسر ما بودند. ما با دو موتور و چهار نفر بوديم. احمد كاظمي گفت: اگر ميخواستند ما را بزنند، خيلي راحت میزدند. نگاه كن، همهشان تسليم شدند.
آن ها را جمع كرديم. اسلحهشان را كنار جاده، كنار بوتهاي چيديم. به يكي از بچههاي اطلاعات گفتم: اين ها را به قرارگاه تيپ ببر.
او يك صف شصت هفتاد نفري را به سوي قرارگاه به راه انداخت، آمديم و به خط تيپ هشت رسيديم. همه از بچه هاي اصفهان بودند. احساس و شور خوبي داشتند. بررسي جزئي کرديم. احمد کاظمي دست يک نفر را در دست من قرار داد و گفت: اين، آقا، هم فرمانده گردان پيادهي من است و هم فرمانده گردان مکانيزه. هر کاري میخواهي بکن.
به فرمانده گردان مکانيزه گفتم: شما آن طرف جادهي اهواز ـ خرمشهر برويد، مانور و گرد و خاک و شلوغ کنيد. دو تا نفربر هم کافي است. فقط طوري عمل کنيد که عراقیها احساس کنند که ما میخواهیم عمليات را به سمت مرز ادامه بدهيم.
به گردان پياده گفتم: نميخواهد درگير شويد، بلکه از کنار جاده راه بيفتيد و از سمت راست به طرف جاده حرکت کنيد و مرتب پشت جاده نارنجک بيندازيد، آنها پشت جاده پناه گرفتهاند. از کنار جاده به طرف اهواز که سه کيلومتر راه است و نيم ساعت بيشتر وقت نمیبرد، جلو برويد.
بچهها آماده شدند و در روشنايي روز، شروع به حرکت کردند. من هم راه افتادم.
ادامه دارد...
|