نيروهاي گردان سلمان با هدايت تحسينبرانگيز حسين قجهاي، مانع پيشروي دشمن ميشوند، اما ژنرالهاي سپاه سوم ارتش عراق دستبردار نيستند و با گسيل نيروهاي تازهنفس و بسيج واحدهاي زرهي، تدارك حمله گسترده ديگري را ميبينند و با تمام توان، هجوم سراسري ديگري را آغاز ميكنند. دشمن سعي دارد به هر طريق ممكن، مواضع نيروهاي ايراني را بازپس گرفته، آنها را از جاده آسفالت دور كند. فشار بيش از حد دشمن به نيروهاي گردان سلمان، عرصه را بر نيروهاي اين گردان تنگ ميكند؛ به طوري كه فرماندهان تصميم ميگيرند آنها را يك گام عقبتر بياورند؛ اما حسين، زيربار نميرود و ميگويد: ما اينجا ميمانيم و مقاومت ميكنيم و نميگذاريم حلقه محاصره دشمن از اين كه هست، تنگتر شود. در ساعات آغازين روز چهارشنبه پانزدهم ارديبهشت 1361 همت جهت متقاعد كردن قجهاي، به همراه تعدادي ديگر، حلقه محاصره دشمن را پشت سر ميگذارند و به مواضع نيروهاي گردان سلمان فارسي ميرسند.
طاهر مؤذن از آن ماجرا اينگونه روايت ميكند:
همت رفت سر وقت حسين قجهاي. زير آن آتش سنگين، رو به حسين داد زد: بايد هر طور شده، ولو سينهخيز بايد برگردي عقب!
حسين هم گفت: اصلا حاجآقا، شما بيخود اينجا آمديد. چرا جانشان را به خطر انداختيد؟ اگر كسي به عقب برگردد، آن شما هستيد؛ نه من!
حاج همت اين بار كمي نرمتر شد. دست گذاشت روي رگ خواب حسين و گفت: حسين جان، تو كه ولايت امام را قبول داري، هرچه باشد، بنده روي اصل سلسله مراتب ولايي هم كه شده، مسئول تو هستم و بايد هر دستوري را كه ميدهم، اطاعت كني؛ همانطور كه حاج احمد هر دستوري را كه به من بدهد، بابت ولايتي كه بر من دارد، شرعا مكلفم انجامش بدهم.
حسين حرف حاجي را با گوش عقل شنيد و با زبان دل جواب داد. با يك بغضي توي صدايش به همت گفت: حاج آقا، اين درست است كه شما به بنده ولايت داريد، فرمانده من هستيد؛ ولي آخر مگر خود شما مرا مسئول بچههاي اين گردان نكرديد؟ گرداني را كه بچههاي آن شهيد و مجروح اينجا به خاك افتادهاند، چطور ول كنم و برگردم عقب؟ اينها بچههاي من هستند، رفيقهاي من هستند من در مقابل اينها مسئولم. ميخواهم با همين بچهها باشم يا من هم شهيد ميشوم، يا به ياري خدا آن قدر مقاومت ميكنم تا با شكستن حلقه محاصره، همه جگرگوشههايم را تا آخرين نفر به عقب بياورم!
حاج همت باز خواست چيزي بگويد كه حسين حرف او را قطع كرد و گفت: حاجي، بگذار حرف آخر را بزنم. من و اين بچهها ديشب هم قسم شديم خودمان را به خرمشهر برسانيم. براي ما عقبنشيني هيچ مفهومي ندارد.
همت ديگر حرفي براي گفتن به حسين نداشت.
در پي عزيمت همت به خط، متوسليان به قرارگاه بازگشت و كنترل عملياتي نيروهاي درگير با دشمن را برعهده گرفت. او در قرارگاه تاكتيكي به شدت نگران وضعيت گردانهاي تحت امر محور محرم در ايستگاه گرمدشت بود؛ خصوصا اين كه وضعيت گردان سلمان از هر حيث وخيم گزارش شده بود.
در چنين اوضاع و احوالي، به دليل اين كه علاوه بر توپخانه دشمن، هواپيماهاي عراقي نيز بر فراز منطقه غرب كارون و سر پل تصرف شده توسط نيروهاي تيپ 27 محمد رسولالله(س) به پرواز درآمده بودند و افراد در حال تردد اين تيپ را بيوقفه بمباران ميكردند، وضعيت دشواري پيش آمده بود.
دشمن لحظه به لحظه بر شدت و سنگيني حجم پاتكهاي خود ميافزود. تا آن ساعت، تمام نقل نبرد قرارگاه عملياتي بصر، برمحور عملياتي تيپ 27 محمد رسولالله (ص) قرار گرفته بود و فشار خردكننده مسئوليت مديريت و فرماندهي چنين نبرد سهمناكي، بر گرده متوسليان، محمود شهبازي و همت سنگيني ميكرد. در پس مراجعت همت و ارايه گزارش وضعيت فوقالعاده وخيم گردان سلمان فارسي، متوسليان به محمود شهبازي - فرمانده محور عمليات سلمان - دستور داد بلافاصله دو گردان جهت شكستن حلقه محاصره نيروهاي گردان سلمان فارسي وارد عمل كند. شهبازي نيز اين ماموريت را به اسماعيل قهرماني و اكبر حاجيپور - فرماندهان گردانهاي انصار و عمار- محول كرد و خود نيز جهت هدايت اين نيروها به سمت خط مقدم شتافت. تا آن لحظه، حسين قجهاي و معدود نيروهاي قادر به رزم او توانسته بوند به مقاومت خويش در مقابل يورش هاي پيدرپي دو تيپ زرهي و مكانيزه دشمن ادامه دهند.
علي بور بور، معاون دوم گردان سلمان فارس، از وضعيت نيروهايش در آن روز ميگويد:
اين را بگويم كه در جريان آن پاتك، فقط خدا بود كه به ما كمك كرد. نيروهاي عراقي حتي تا خاكريز اولي كه ما پشت آن مستقر بوديم، جلو كشيده بودند. تا دم آن خاكريز آمده بودند. وضعيت طوري شده بود كه آنها و بچههاي ما، براي همديگر نارنجك دستي پرت ميكردند. اگر عراقيها از وضعيت نابسامان بچههاي ما در پشت خاكريز مطلع بودند ميتوانستند بيايند و كاملا تا پشت خاكريز را بگيرند و اگر پشت خاكريز را ميگرفتند. آن وقت تا لب كارون، توي آن دشت صاف، كل بچههاي تيپ ما را ميدواندند و در چنين صورتي واقعا ديگر يك فاجعه به وجود ميآمد. در آن درگيري، دشمن خيلي به بچهها فشار ميآرود؛ به طوري كه ديگر گلوله كلاشينكف جوابگو نبود. بچهها مدام با آرپيجي به سمت دشمن شليك ميكردند.
فرمانده گردان ما، برادر قجهاي ميدانست كه اگر دشمن بتواند گردان سلمان را عقب بزند و نيروهايش را به پشت خاكريز محل استقرار گردان ما بكشاند، قادر خواهد بود به سهولت از آنجا تا شماليترين نقطه خاكريز را كه نيروهاي ديگر گردانهاي تيپ ما در آنجا مستقر بودند، بگويد. در نتيجه، نيروهاي ما مجبور ميشدند به كدام طرف فرار كنند؟ به پشت ما، تا بروند سمت رود كارون!
در اين صورت، اگر بچههاي ما در آن دشت هفده كيلومتري حد فاصل جاده آسفالت تا ساحل رود كارون شروع به عقبنشيني ميكردند، ارتش عراق به اتكاي زرهي خودش ميتوانست بچههاي ما را به راحتي تعقيب كند و تا لب رودخانه كارون جلو بيايد. به اين ترتيب اگر تا قبل از شروع عمليات، عراقيها تا هفت - هشت كيلومتري ساحل غربي كارون مستقر شده بودند، اين بار ديگر ميآمدند و درست در لب رودخانه مستقر ميشدند تا ديگر نيروهاي ما حتي قادر نباشند خودشان را از كارون به شرق رودخانه برسانند. از اين رو، نيروهاي گردان ما به تاسي از فرماندهشان كه مردانه مقاومت ميكرد و دشمن را عقب ميراند، به مقاومت خودشان ادامه دادند و نگذاشتند دشمن به مواضع آنها نفوذ پيدا كند.
يكي از نيروهاي حسين قجهاي فرجام آن مقاومت را اينگونه بازگو ميكند:
حاج همت، نااميد از اقناع قجهاي به عقب برگشت. حسين در حالي در خاكريز باقي ماند كه فقط چند نفر نيروي قادر به رزم براي او باقي مانده بود و او كه انگار مدتهاست دل از دنيا كنده، در اوج مصايب بر روي بچههاي خط لبخند ميزد.
جلو رفتم و به او گفتم: برادر قجهاي، سه روز تمام است كه نخوابيدهاي، لااقل كمي استراحت كن.
حسين از جا بلند شد و گفت: الان وقت استراحت نيست. اگر آن لامذهبها از اين خاكريز بگذرند، چه بسا تا خود اهواز هم كسي نتواند جلوي آنها را بگيرد.
حسين يك بار ديگر آرپيجي را مسلح كرد. از خاكريز بالا رفت. هنوز درست نشانهگيري نكرده بود كه با اصابت گلوله تك تيرانداز عراقي از بالاي خاكريز پرت شد. من كه متوجه اين موضوع بودم، به سرعت خودم را به حسين رساندم. ديدم هنوز گلوله آربيجي او سوار است و انگشتان بيجان حسين دور قبضه موشكانداز قفل شدهاند.
گلوله دشمن درست به وسط سر حسين اصابت كرده و جمجمهاي را كه حسين به خدا عاريتش داده بود، خرد كرده و صورت زيباي او غرق خون بود.
پلكهايش بسته شدند. انگار چشمهاي حسين هم فهميده بودند كه فرمانده مقتدر گردان سلمان فارسي، بعد از شش شبانهروز بيداري ممتد و نبرد بيامان، حالا ديگر به آنها رخصت پلك بر هم نهادن را داده است. سرانجام نيروهاي كمكي توانستند حلقه محاصره دشمن را بشكنند و خودشان را به ما برسانند.
علي بوربور، معاون گردان سلمان نيز از قجهاي خاطرات عجيبي دارد: ... والله من فقط ميتوانم برادر قجهاي را در يك كلمه معرفي و خلاصه كنم و آن اين كه او اسطوره مقاومت بود. اين مرد در طي آن يك هفتهاي كه ما در خاكريز كنار جاده آسفالت اهواز- خرمشهر درگير بوديم خدا شاهد است كه يك شب هم نخوابيد. هيچ كدام از بچهها نديده بودند او حتي يك وعده غذايش را بنشيند توي سنگر و بخورد. بعضي مواقع كه بچهها قوطي كمپوتي باز ميكردند و به او ميدادند همانطور كه داشت براي سركشي به نيروها به اين طرف و آن طرف ميرفت آن را توي راه ميخورد. مدام در جلوي دشمن بود و آرپيجي ميزد. آنقدر آرپيجي زد كه خدا شاهد است گوشهايش كر شده بود و از آنها خون ميچكيد.
آن روز متوسليان با حضور در خط مقدم و در دست گرفتن هدايت عمليات گردانهاي عمار و انصار توانسته بود حلقه محاصره دشمن را بشكند و خود را به مواضع گردان سلمان برساند اما انگشتشماري از نيروهايش باقي مانده بودند. زيرا آن آفتاب سوزان، اجساد بيجان شهدا و پيكرهاي بيرمق مجروحان گردان سلمان دور تا دور جسد خونين حسين بر خاك مقتل افتاده بودند. پس از شهادت محسن وزوايي شهيد شدن حسين دومين داغ بزرگي بود كه در جريان حمله اليبيتالمقدس بر دل دريايي احمد متوسليان نشست.
علي ميركياني حالت روحي متوسليان را در این گونه توصيف ميكند:
با شهادت حسين خط تقريبا آرامش نسبي پيدا كرد و همزمان با آن حاج احمد به نزد ما آمد. وقتي قضيه شهادت حسين را برايش تعريف كردم حالت چهرهاش تغيير كرد ولي سعي كرد ناراحتياش را بروز ندهد اما ناراحتي او وقتي شدت پيدا كرد كه به او گفتم حسين چقدر سختي كشيد تا توانست خط را نگه دارد. به حاج احمد گفتم: حسين وقتي از رسيدن نيروهاي كمكي نااميد شده بود گفت خدا كند يك تيري بيايد و به اين سر ما بخورد تا آن عقبي ها بفهمند اينجا چه خبر است و نيروي كمكي بفرستند. اين قضيه را كه به حاج احمد گفتم ديدم به سختي آه كشيد و بعد اشك توي چشمهاي خستهاش حلقه زد و بر گونههايش لغزيد...
در ساعت پانزده و سي دقيقه عصر چهارشنبه پانزدهم ارديبهشت شدت درگيري دو طرف به اوج خود رسيد. در غرب كارون زمين به لرزه درآمد. سپاه سوم ارتش عراق با اجراي يك رشته پاتك سنگين ريختن آتش پر حجم توپخانه و به ميدان كشاندن انبوهي از نيروهاي پياده كماندويي و لشكرهاي تانك خود براي درهم كوبيدن مواضع تيپ 27 محمد رسولالله تلاش سرسختانهاي به خرج داد.
در قرارگاه مركزي كربلا فرماندهان عاليرتبه سپاه و ارتش چندان نگران فرجام اين رويارويي نابرابر بودند كه در نهايت سيد رحيم صفوي، حسن باقري و سرهنگ حسني سعدي را جهت نظارت مستقيم بر وضعيت منطقه و تحولات روانه غرب رود كارون كردند. مقارن ساعت 4 بعد از ظهر تانكهاي عراقي روي جاده اهواز- خرمشهر آمدند. آنان از دو سويه زاويه، به طرف خط تيپ 27 آمده بودند تا خاكريز را قطع و كار نيروهاي اين تيپ را يكسره كنند.
احمد حمزهاي گواه عيني واقعه آن لحظات را اين گونه بازگو كرده است:
عراقي ها با تانكهايشان روي جاده اهواز- خرمشهر آمدند آنها از دو طرف زاويه از چپ و راست به طرف خط تيپ 27 آمده بودند تا خاكريز را قطع كنند و كار ما را يكسره كند. اينجا بود كه ديگر حاج احمد خودش تفنگ كلاشينكف به دست گرفت آمد و روي خاكريز ايستاده بود و در حالي كه احدي جرات نميكرد سرش را از خاكريز بالا بياورد حاجي پشت سر هم رگبار گلوله را به سمت تانكهاي دشمن ميفرستاد اصلا انگار نه انگار كه حدود 140 دستگاه تانك دارند به طور همزمان خط ما را ميكوبند و جلو ميآيند خيلي مسلط و محكم ايستاده بود و بيپروا و يك روند شليك ميكرد و فقط موقعي درنگ ميكرد كه ميخواست خشاب چهلتايي كلاشينكف را عوض كند. بچهها بهتزده يك لحظه به آتش و حركت تانكهاي دشمن خيره ميشدند و لحظهاي بعد به احمد كه ايستاده بر روي خاكريز، رگبار در پي رگبار به سمت تانكها شليك ميكرد و فرياد ميكشيد برادرها امروز صف با شرف از بيشرف مشخص مي شود باشرفهايش بيايند بالاي خاكريز.
اكنون اين غضب مقدس حيدر رزمندگان تيپ 27 محمد رسولالله بود كه از دهانه تفنگش بر سر و روي انبوه رجالههاي مهاجم سپاه خصم ميباريد. تو گويي اين مرد را نه از پوست و گوشت و استخوان كه از يك پارچه عصب شعلهور سرشته بودند.
محمد كوثري از تاثير حركت شجاعانه فرمانده تيپ 27 بر روحيه بسيجيان ميگويد:
بچهها وقتي حاج احمد را در آن وضعيت ديدند به شدت منقلب شدند و به هيجان آمدند. ديگر نتوانستند خودشان را نگه دارند و همين انقلاب روحي باعث شد يكي دو هجوم كوبنده به طرف تانكهاي عراقي داشته باشند تا به هر ترتيب كه شده نگذارند خاكريز و جاده اهواز- خرمشهر سقوط كند.
به خاطر وضع خيلي حساس خط ما در آن روز حاج احمد در اوج درگيري به چند نفر از بچهها پرخاش كرد و سرشان داد كشيد عكسالعملي كه شايد حتي يك فرمانده گردان هم در چنان موقعيتي از خودش نشان ميداد. خلاصه آن برادرها مقداري ناراحت شده بودند البته همه ميدانستيم حاجي مقصر نيست. از سر شب تا آن ساعت، فشار فوقالعاده زيادي را تحمل كرده بود خب اين بود كه موقع دفع پاتك عراق سر بعضي داد كشيد.. اما نكته ظريف ماجرا اينجاست كه به خاطر آن رقت قلب رافت و عشقي كه به بچههاي بسيجي داشت فرداي همان روز خودم ديدم كه آمد كنار خاكريز و جاده اهواز- خرمشهر يكي يكي آن بچهها را در آغوش گرفت و روي آنها را بوسيد حاج احمد به قدري منقلب شده بود كه بياختيار اشك ميريخت دست و صورت بچهها را ميبوسيد و از آنها عذرخواهي ميكرد.
اينگونه بود كه در آن غروب دم روز چهارشنبه پانزدهم ارديبهشت 1361 امواج سهمگين پاتك پولادين ارتش تجاوزگر بعث، در برخورد با صخرههاي ستبر ايمان خارا شكاف فرزندان خاكيپوش ايران زمين در هم شكست و سرانجام ... خط تثبيت شد.
از ديگر رخدادهاي مهم، مجروحيت شديد سرهنگ فرضالله شاهينراد در خط مقدم نبرد بود كه منجر به انتقال اضطراري اين افسر بسيجي و فداكار ارتش اسلام به خارج از منطقه جهت درمان وي گرديد. به دنبال اين ماجرا سرهنگ مصطفي شهري عهدهدار اداره مشترك فرماندهي قرارگاه فرعي نصر- دو شد.
فرمانده تيپ 27 محمد رسولالله ضمن يادكرد از اين واقعه درباره همرزم شجاع خود در راس هرم مديريتي قرارگاه فرعي نصر- دو گفته است.
تقريبا از اواخر اسفند سال گذشته بود كه در منطقه جنوب با جناب سرهنگ شاهينراد آشنا شديم و خداوند توفيق داد در حمله فتح- البته در يك بخش از آن منطقه با هم كار كنيم. براي اين عمليات هم باز تيپ 2 لشكر 21 به صورت ادغامي با تيپ ما وارد عمل شد و عرض كنم اينجا هم مشترك عمل ميكرديم. آنچه كه هست و بايد گفت اين است كه ما اين برادر خودمان را افسري ديديم فوقالعاده جدي، دلسوز و باغيرت و بسيار شجاع و مومن.
در مرحله اول اين عمليات سرهنگ شاهينراد فيالواقع يك ركن بود براي ما. الان هم داريم بامعاون ايشان جناب سرهنگ مصطفي شهري كار ميكنيم كه اين برادر ما هم خيلي محكم دارد عمل ميكند اما شاهينراد چيز ديگري است. بحمدالله مملكت ما و ارتش ما امثال شاهينراد ها را كم ندارد. كما اين كه در كردستان سرگرد (شهيد رسول) عبادت را داشتيم در غرب شهيد شيرودي و شهيد كشوري را داشتيم و در جنوب هم شاهينراد و شاهينرادها را داريم.
طي روزهاي پانزدهم تا اوايل شانزدهم ارديبهشت لشكرهاي زرهي 9 و 3 سپاه سوم ارتش بعث در مجموع طي چهار نوبت به مواضع دفاعي جاده اهواز- خرمشهر در حوالي ايستگاه حسينيه منطقه قرارگاه عملياتي فتح و ايستگاه گرمدشت (منطقه قرارگاه عملياتي نصر مشخصا نصر-دو) يورش آوردند كه با رشادت نيروهاي ايراني اين حملات با قدرت دفع شدند.
پس از تثبيت خط نيروهاي مهندسي رزمي تيپ با نظارت مستقيم مسئول اين واحد نصرتالله كاشاني به منظور در امان ماندن رزمندگان از تير مستقيم تانك و آتش تيربارهاي عراقي اقدام به احداث خاكريزي كردند كه جاده اهواز-خرمشهر را از وسط قطع ميكرد بلافاصله بر روي خاكريز چند سنگر كمين احداث شد تا نيروهاي عراقي كه كمتر از يك كيلومتر با آنها فاصله داشتند زر نظر باشند.
نيروهاي واحد تداركات تيپ هم بدون اتلاف وقت به مسئله وانت ديگهاي غذا، كلمنهاي آب يخ، مهمات و ... ديگر مايحتاج را به پشت همين خاكريز انتقال دادند تا نيروهاي كمبودي نداشته باشند.
اينك مرحله اول عمليات الي بيتالمقدس پايان يافته بود نيروهاي تقريبا به اهداف از پيش تعيين شده دسترسي پيدا كرده و در سنگرهاي خود به تثبيت مواضع به دست آمده مشغول بودند. با تثبيت خط تعدادي از گردانها با هدف بازسازي به عقبه منتقل شدند. از طرفي به لحاظ اينكه بعضي از گردانها ضربات سختي را متحمل شده بودند تعدادي از آنها در هم ادغام گرديدند تا ضمن سازماندهي مجدد آماده انجام مراحل بعدي عمليات باشند. |